178
گاهي وقتا زندگي يعني
دوست داشتن تو!
بي هيچ اميدي براي داشتنت....
گاهي وقتا زندگي يعني
دوست داشتن تو!
بي هيچ اميدي براي داشتنت....
مـטּ بــَراے تو چَتـ ـرے بیشــ نـَبوבґ ،
بــــآراטּ ڪِـہ تَماґ شــُב فَراموشَـــґ کـَرב ـے . . .
تو تـَنـهـ ـآ هَـґ قـבґ بارآنـے میخوآستـ ـے ! اَمّــــا . . .
مَـטּ خـوב ِ بــــــــاراטּ شــُבґ بــَعـב از آט
√با اشکهایمـ گرבنبندے براے تو בرستــ کرבمـ
کـﮧ اگــر فــــراموشمـ کنے
بـבونے گـــریـﮧ هایم گرבن توستــ
فراموشم نکـטּ
פֿـیلے בلتنگم
نمے بـפֿـشم!
ڪسانے راڪـﮧ هرچـﮧ פֿـواستنـב
با مـטּ
با בلم
بااפـساسم
با غرورم ڪرבنـב!
و مرا
בر בور בست פֿـوבم
تنها گذاشتنـב .......
مـטּ בر آیینـﮧ رخ פֿـوב בیـבم ،
و بـﮧ تو פـق בاבم
آه مے بینم ،
مے بینم
تو بـﮧ انـבازه ے تنهایے مـטּ פֿـوشبـפֿـتے ،
مـטּ بـﮧ انـבازه ے زیبایے تو غمگینم ...
چـﮧ امیـב عبثے ،
مـטּ چـﮧ בارم ڪـﮧ تو را בر פֿـور ؟
هیچ ...
مـטּ چـﮧ בارم ڪـﮧ سزاوار تو ؟
هیچ ...
تو همـﮧ هستے مـטּ ، هستے مـטּ
تو همـﮧ زنـבگے مـטּ هستے
تو چـﮧ בارے ؟
همـﮧ چیز
تو چـﮧ ڪم בارے ؟
هیچ ...
ڪاهش جاלּ مـטּ ایـטּ شعر مـטּ است ،
آرزو مے ڪرבم
ڪـﮧ تو פֿـواننـבه ے شعرم باشے ...
راستے،شعر مرا مے פֿـوانے ؟
نـﮧ،
בریغا،هرگز ...
باورم نیست ڪـﮧ פֿـواننـבه ے شعرم باشے ،
ڪاشڪے شعر مرا مے פֿـوانـבے
ڪمے بـﮧ مـטּ بتاب !
روزهاے سرבیست
و בوست בاشتنت
בارב בر مـטּ یخ مے زنـב ...!
من از بازی نور در وادی بی قلب ظلمت ها نمیترسم.
من از حرف جدایی ها...
مرگ اشنایی ها...
من از میلاد تلخ بی وفایی ها میترسم...
گاهی لازم است که نباشی!
شاید نبودنت, بودنت را به خاطر آورد...
اما دور نباش....
دوری همیشه دلتنگی نمی آورد....
فراموشی همان نزدیکیهاست !
این روزها نیاز بیشتری دارم
به دوست داشتن
به دیده شدن
به اینکه من باشم و بوسه
من باشم و آغوشی برای اشکهایم
من باشم و دستهایی که موهایم را نوازش کند
بگذار راحت بگویم
این روزها
به تو
نیاز بیشتری دارم
«تورا میخواهم»
در این جمله اندوهیست ؛
اندوه نداشتنت !